.

من دست خالی آمدم، دست من و دامان تو

سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو

تو هر چه خوبی من بدم، بیهوده بر هر در زدم

آخر به این در آمدم، باشم کنار خوان تو

من از همه در رانده ام ، من رانده ی وامانده ام

یا خوانده یا نا خوانده ام، اکنون منم مهمان تو

پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد

هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو

گفتم منم در می زنم ،گفتی به تو سر می زنم

من هم مکرر می زنم ،کو عهد و کو پیمان تو؟

سوی تو رو آورده ام، ای خم سبو آورده ام

من آبرو آورده ام، کو لطف بی پایان تو؟

حال من گوشه نشین، با گوشه ی چشمی ببین

جز سایه ی پر مهرتان، جایی ندارم جان تو

من خدمتی ننموده ام، دانم بسی آلوده ام

اما به عمری بوده ام، چون خار در بستان تو



نویسنده : soheil
بیست تمپ

 زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم

نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود

زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی تو بود

زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود

زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار تو بود

زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود

زیباترین هدیه عمرم محبت تو بود

زیباترین تنهاییم گریه برای تو بود



نویسنده : soheil
بیست تمپ

سفره دل :

خدایا دل به عشق یار لرزید و سفره ی دل باز شد

وجود پاک تو نیز در اون بالا محرم این راز شد

ما به لطف بیکرانت دل بسته ایم و شک را دک کرده ایم

 

 

خدایا یا علی گفتیم شاید عشق آغاز شد . . .

 


قلب شیشه ای :

در این دور و زمانه دل هر کس دل نیست

کاسه ی سفالی محبت ها از گل نیست

نمی دانستم جنس دل ها تمام از سنگ است

واسه قلب شیشه ای جایی در این منزل نیست . . .

 

به ادامه مطلب بروید...

 

موج :

قدر چشم های تو را هیچ کس ندانست جز عاشقت

اما خوب میدونم که این عشق هرگز نبوده لایقت

ترسم از روزیست که می خواهی کنی ترک مرا

دست بیداد فلک موجی زند بر قایقت . . .

 

 

دعوت :

دیگر پر شده کاسه ی صبرم در این دنیای فانی

با این سرنوشت سرکش و این همه غم های جانی

ای خدا اگر صد بار مرا از خود برانی یا که نه اگر فقط یک بار مرا از خود بدانی

دعوتت را با تمام دل خود لبیک گویم آنی . . .

 


انتظار :

خیلی وقته چشمهایم از فکر تو بارانیست

سال هاست دریای دلم از عشق تو طوفانیست

دیگر کاسه صبرم شده لبریز از درد بی تو بودن

خدایا انتظار دیدن یار چقدر طولانیست . . .

 


کویر :

ای خدا این دل کویر است محتاج بارانیم هنوز

برآورده شدن این آرزو را ازتو خواهانیم هنوز

چی بگوییم از عشق یار و رحمت بی وصف تو

که ایستاده به روی خط پایان و از امیدوارانیم هنوز . . .

 


قلب تو :

کاش این قلب کثیف و بدرنگ تو از این همه دوز و کلک ها لک نبود

کاش این قلب پر از نیرنگ تو جای هیچ گونه دروغ و شک نبود

کاش از بی مهری روی قلب سنگ تو واژه ای به اسم خیانت حک نبود . . .

 


لعنت :

هر کاری که می کنیم بی سرانجام است لعنت

هر راهی که می رویم منتهی به دام است لعنت

برسردر عشق و دوستی باید حک کرد/ بر هر چی رفیق بی مرام است لعنت . . .

 


دریا :

دل من یاد دریا می کند گاهی

به فکر ساحل فردا می کند گاهی

برای دور افتادن ز غم ها گریه در‎ ‎روزها‎ ‎و شبها می کند‎ ‎گاهی . . .

 

فریاد :

دل دیوونه ی ما با این صحبت ها شاد نمیشه

یک دم از غم دوری تو آزاد نمیشه

سکوت غوغا میکنددردل ماتم زده ی ما

شکستن این بغض سنگین جز به دست فریاد نمیشه . . .

. . .

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

کاش می دانستی

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت

من چه حالی بودم!

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید

پلک دل باز پرید 

من سراسیمه به دل بانگ زدم

آفرین قلب صبور

زود برخیز عزیز

جامه تنگ در آر

وسراپا به سپیدی تو درآ .

وبه چشمم گفتم :

باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !

چشم خندید و به اشک گفت برو

بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

و به دستان رهایم گفتم:

کف بر هم بزنید

هر چه غم بود گذشت .

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !

وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم:

زودتر راه بیفت

هر چه باشد بلد راه تویی.

ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود

گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست .

جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم :

خنده ات را بردار

دست در دست تبسم بگذار

و نبینم دیگر

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم:

نذر دیدار قبول افتادست

ومبارک بادت

وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم :

اندکی آهسته

آبرویم نبری

پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم :

جان من تو دگر بند نیا

اشک شوقی آمد

تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود:

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت :

من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند

و مرا خواهد دید

عقل به آرامی گفت :

من چه می دانستم

من گمان می کردم

دیدنش ممکن نیست

و نمی دانستم

بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید :

حرف از غصه و اندیشه بس است

به ملاقات بیندیش و نشاط

آخر ای پای عزیز

قدمت را قربان

تندتر راه برو

طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت :

راه را گم نکنید

خاطرم خنده به لب گفت نترس

نگران هیچ مباش

سفر منزل دوست کار هر روز من است

عقل پرسید :؟

دست خالی که بد است

کاشکی ...

سینه خندید و بگفت :

دست خالی ز چه روی !؟

این همه هدیه کجا چیزی نیست !

چشم را گریه شوق

قلب را عشق بزرگ

روح را شوق وصال

لب پر از ذکر حبیب


خاطر آکنده یاد ....

..



نویسنده : soheil
بیست تمپ

به شب سلام، که آغوش شب پناه من است

«به شب سلام که بی تو رفیق راه من است»

شب است و غربت و تنهایی و پریشانی

تسلی من و دل، با اشک و آه من است

در این سیاهی شب کز سحر نشانش نیست

فروغ چشم تو روشن ترین پگاه من است

منم مسافر اقلیم دوستی، ای خوب

چراغ شوق وصالت دلیل راه من است

به جرم عاشقی این روزگار خوارم داشت

به جرم عشق که سنگین ترین گناه من است

ببین در آیینه ی چشم من صداقت عشق

ببین صداقت آیینه در نگاه من است

در این هجوم خزانسالی ای شکوه بهار

حریم سبز نگاهت پناهگاه من است



نویسنده : soheil
بیست تمپ

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم

میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

رو ساحل سرخ دلت اسم كسی رو حك نكن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

رو ساحل سرخ دلت اسم كسی رو حك نكن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

یه لحظه با تو بودنوبه عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

رو ساحل سرخ دلت اسم كسی رو حك نكن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت 

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

یه لحظه با تو بودنوبه عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو

نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو

آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست

شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو

ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب خوب من 

این چه درنگی ست، بیا عاشق شو

با دل موش، محال است که عاشق گردی

عشق، تصمیم پلنگی ست، بیا عاشق شو

تیز هوشان جهان، برسر کار عشقند

عشق، رندی است، زرنگی ست،بیا عاشق شو

کاش در محضر دل بودی و میدیدی

تو بر سر عشق چه جنگی ست! بیا عاشق شو

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

صورت آینه زنگی ست، بیا عاشق شو

می رسی با قدم عشق به منزل، آری… عشق

رهوار خدنگی ست، بیا عاشق شو

باز گفتی تو که فردا!!! به خدا فردا نیست زندگی

فرصت تنگی ست، بیا عاشق شو

کار خیر است، تأمل به خدا جایز نیست!

عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دوست دارم چون دلمو نمیشکنی تو

بیشتر از خودم تو فکر منی تو

دوست دارم چون همیشه کنارمی تو

خسته که میشم بیقرارمی تو

بخاطر دلت که دریاست   

چشایی که تموم دنیاست

همیشه از خودت گذشتی

بخاطر همین که هستی

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم





نویسنده : soheil
بیست تمپ

عاشق شدم و مجنون، دیوانه شدم اکنون

در کوی ره جانان ،افسانه شدم افسون

دیوانه شدم مدهوش، خاموش شدم بیهوش

از عشق سخن گفتم ، پروانه شدم اکنون

نالان شدم و گریان ، طوفان شدم و باران

 

با عشق سفر کردم، مستانه شدم افسون

از غم گریزانم ، من قصه نمی خوانم

باشد که شبی جانا ، جانانه شوم مجنون

مولانا



نویسنده : soheil
بیست تمپ

در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

خبری نشد از مسافر من
نرفته دمی ز خاطر من

نه نامه به من فرستاد
نه پاسخ نامه ها رو داد

نگران به رهش اسیر غمش
که سر برسد به من ستمش

که مگر برسد پیامی از او
که مگر شنوم کلامی از او

انتظارم یه سر آمد آخر
هی که یارم ز در آمد آخر

دیدم آورده سوی من باز
نامه هایم همه ز آغاز

واه و دردا که آشنایم
پس فرستاده نامه هایم

او که عشقش ثمری ندارد
دیگر از من اثری ندارد

گفتگو ها همه سر آمد
آرزوها چنین بر آمد

بسته عمرم به تار مویی
کی رسد دل به آرزویی



نویسنده : soheil
بیست تمپ

امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید

شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم

سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد

چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد

آه ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و سینه من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینه من

چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم

ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش

تا چو رویا شود این صحنه عشق
کندر او عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم

همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم

آه گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته ی پا می آید
ای خدا ، اوست که آرام و خموش
بسوی خانه ما می آید



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دل آویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را

من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دیر گاھی است در این تنھایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاھایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بھم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وھمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ھا
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ھوا
ھر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم ھر چه تلاش ،
او به من می خندد.
نقش ھایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح ھایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاھی است که چون من ھمه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ھا ، پاھا در قیر شب است




نویسنده : soheil
بیست تمپ

شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی ھست و چراغی مرده.
می کنم ، تنھا، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ھا.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ھا.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ھا ساز کند پنھانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
ھردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را ھم غم ھست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک .
جغد بر کنگره ھا می خواند.
لاشخورھا، سنگین،
از ھوا، تک تک ، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ھا پژمرده است.
سنگ ھا افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته ھر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی ھست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
ھر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.




نویسنده : soheil
بیست تمپ


روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه ھای دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاھی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راھی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاھی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاھی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن ھای خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست ھم آھنگ او صدایی، رنگی.
چون من در این دیار ، تنھا. تنھاست.
گرچه درونش ھمیشه پر زھیایوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف ،
بام و در این سرای می رود از ھوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می گذرد لحظه ھا به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه - روشن رویاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگی دور مانده: موج سرابی.
سایه اش افسرده بر درازی دیوار.
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی.
خیره نگاھش به طرح ھای خیالی.
آنچه در آن چشم ھاست نقش ھوس نیست.
دارد خاموشی اش چو با من پیوند،
چشم نھانش به راه صحبت کس نیست.
ره به درون می برد حکایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.
دارد با شھرھای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب ھای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.
در ھم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید.
ھمپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاھی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ھا شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارھا طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نھادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ھا :
صبح می خندد به راه شھر من.
دود می خیزد ھنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است




نویسنده : soheil
بیست تمپ

به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا
اونقدر امشب مستم کن که بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی که بسازم با دردام

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

هنوز دیوونشم من اسیر دل تو دستاش
عزیزم اونه اما غریبم من تو دنیاش
آخ که دیگه یادش نیست که میگفت دلدارم باش

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه
غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه



نویسنده : soheil
بیست تمپ

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر
به او گفتم حمید از هجر فرسود

به من گفتا : جهان بگذار و بگذر




نویسنده : soheil
بیست تمپ

من آفتاب درخشان و ماه تابان را

بهین طراوت سرسبزی بهاران را

زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت

صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را

و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست

و درتمامی اشیا پاک تجریدی

وجود گمشده ای را

دوباره خواهم جست 




نویسنده : soheil
بیست تمپ

گفتـم غـم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتـم کـه ماه من شو گفتا اگر برآید
گفـتـم ز مـهرورزان رسم وفا بیاموز
گـفـتا ز خوبرویان این کار کمـتر آید
گفـتـم کـه بر خیالت راه نظر ببندم
گفـتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتـم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گـفـتا اگر بدانی هم اوت رهـبر آید
گفـتـم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفـتا خنـک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گـفـتا تو بـندگی کن کو بنده پرور آید
گفـتـم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفـتا مـگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید



نویسنده : soheil
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

آرشیو سایت
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 89
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 434
بازدید ماه : 426
بازدید کل : 48015
تعداد مطالب : 1326
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1



IS

.

20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت

صفحه قبل 1 صفحه بعد