.

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟
فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟
مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟
مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟
تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی
چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی
مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری
پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود!
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم
رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد
رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر رفتی



نویسنده : soheil
بیست تمپ

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …



نویسنده : soheil
بیست تمپ

در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...



نویسنده : soheil
بیست تمپ

میخام به یکی خودش

   میدونه کیه بگم با همه

  نامهربونیهات بازم میگم

         دوست دارم

       

      از عشق:

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟



نویسنده : soheil
بیست تمپ

یرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

نظرتو بگو



نویسنده : soheil
بیست تمپ
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


نویسنده : soheil
بیست تمپ

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »




نویسنده : soheil
بیست تمپ

وقتی تو پشت فرمون باشی بابات کنار دستت امکان داره یه سری قوانین جدید هم به

قوانین راهنمایی اضافه بشه …وقتی بابات نشست پشت فرمون همون قوانین

راهنمایی هم میتونه کنسل بشه!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

سلامتی مادرهای قدیم که وقتی لنگه دمپایی رو پرت میکردن طرفمون صاف میامد میخورد تو سرمون!!!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

 ’̿’̿ ̿\̵͇̿̿\з=(•̪●)=ε/̵͇̿̿/’̿’̿ ̿
………..▌……..
………./ \……..
هیچکی از جاش تکون نخوره

بوس بده بیاد



نویسنده : soheil
بیست تمپ

از غضنفر میپرسن

جمله “مادر شوهرم را بوسیدم”

ماضی نقلی است یا استمراری؟

میگه هیچ کدام ! ماضی اجباری !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

چه بسیار انسان ها دیدم تنشان لباس نبود

و چه بسیار لباس ها دیدم که انسانی درونش نبود…

( دکتر علی شریعتی دم در بوتیک لباس فروشی … )



نویسنده : soheil
بیست تمپ

غضنفر ﺍﺯ ﺟﻮﺏ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻥ

ﺩﻭﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺏ

ﺩﻭﺭ ﺗﻨﺪ ﻣﯽﺯﺍﺭﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ



نویسنده : soheil
بیست تمپ

مگسه اضافه وزن داشته،زنش بهش میگه: عزیزم، یه مدت گه زیادی نخور تا دوباره بیای روی فرم!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

یه قانونی هست که میگه :

یه مریضی میگیری که از هر یک میلیون نفر یه نفر اونو میگیره !

اما تو قرعه کشی بانک بین دونفر هم که باشه تو برنده نمیشی !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

برای یک زن زیاد مهم نیست شوهرش کجاست

همینکه بدونه به شوهرش خوش نمیگذره براش کافیه!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

برای کاهش وزن ابتدا سر خود را به چپ و سپس به راست بچرخانید

این حرکت را چند بار در موقع تعارف شیرینی، شکلات، تنقلات

و غذاهای چرب و چیلی انجام دهید !

حتما لاغر میشوید .



نویسنده : soheil
بیست تمپ

تحقیقات دانشمندان نشون داده

جمله ” تا۵ دقیقه دیگه آماده ام.” خانوما

و جمله ” تا ۵ دقیقه خونه ام.” آقایون

یه معنی رو میده!!!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

وصیت غضنفر :

من از شب اول قبر میترسم منو شب دوم خاک کنید !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

زن در حالی که در آینه نگاه میکنه به شوهرش میگه:

من جدیدا خیلی وحشتناک، چاق و زشت به نظر میرسم..

لطفا یه چیز خوب به من بگو

شوهر: بیناییت فوق العادست عزیزم!!!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

گفت از حادثه ای لبریزم ، من پر از فریادم ، در درونم غوغاست

گفتم این حال تو را میفهمم ، دستشویی آنجاست !!!



نویسنده : soheil
بیست تمپ


دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی* نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی*کردی



نویسنده : soheil
بیست تمپ

بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.

برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

من گفتم: خوب چیکار داشت.

مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره (بى خیال شدن) رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت.

از فردای اون روز بیشتر تلاش میکردم و بیشتر کار میکردم و برای خوشبختی و رفاه ندا و مادرم از جون مایه میگذاشتم. ورود ندا به زندگی ما باعث شده بود مادرم از تنهایی خلاص بشه و یک همدم برای خودش داشته باشه. مادرم دیگه افسرده نبود و روحیه تازه ای پیدا کرده بود ندا هم کم و بیش تو کارهای خونه به کمک مادرم میامد. از پدر ندا گاهی نامه به دستم میرسید و منم از وضعیت ندا براش مینوشتم تا اینکه نامه ای از احمد آقا به دست من نرسید و نامه های که من براش میفرستادم برگشت میخورد بعد ها توسط یکی از دوستانش فهمیدم به زندان افتاده ولی من از این جریان چیزی به دخترش نگفتم و دخترش هر وقت از حال پدرش سئوال میکرد میگفتم خوبه و در یکی از شهرهای دور مشغول به کاره و مرتب برای خرج تحصیل تو پول میفرسته و اون هم از این بابت خوشحال میشد روزها سپری میشد و ندا ترمهای دانشگاه رو یکی پس از دیگری پاس میکرد و اکثر اوقات مشغول مطالعه بود و زیاد همدیگر رو نمیدیدم ولی با این حال نسبت به او حساس شده بودم و کارهاش رو زیر نظر داشتم رفتارش بد جوری برام مهم شده بود و زمانی که براش کاری انجام میدادم و از من تشکر میکرد سراسر وجودم گرم میشد. لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود نمیخواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمیدونستم از کی و از کجا فقط میدونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتن اش رونداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب میدادم. یک روز که سر کارم بودم مادرم زنگ زد و گفت عصر کمی زودتر بیا و میوه و شیرینی هم بخر پرسیدم میوه و شیرینی برای چی میخوای؟ گفت تو بخر تا بعد بهت میگم.غروب با میوه و شیرینی به خانه رفتم و با کنجکاوی علت رو جویا شدم مادرم گفت یکی ازهمسایه ها برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری از ندا جون حرف مادرم تمام نشده بود که با صدای بلند گفتم مگه ندا درس اش تموم شده اون هنوز بچه است تازه پدرش هم که نیست مادرم که به این رفتار من مشکوک شده بود گفت پسرم اینا که نمیخواهند ندا رو امروز عقد کنند فقط میخوان بیایند ببینند که این دوتا به درد هم میخورند یا نه من که بد جوری خراب کاری کرده بودم با تکان دادن سر موافقت خودمو اعلام کردم. وقتی خواستگارا رفتند با ندا صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم وقتی گفت هنوز درس دارم و الان خیلی زوده نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد و خواستگارهای بعدی هم با دلایلی مختلف توسط ندا رد میشدند درس ندا تموم شد و موفق به اخذ مدرک مهندسی ساختمان شد. پدر ندا بعلت بیماری از زندان مرخص شد و در بیمارستان بستری شد. احمد آقا دچار آسم شدید شده بود و امیدی به زنده ماندن اش نبود و از من خواسته بود به همراه دختراش به دیدارش بریم گرچه اجل به او مهلت نداد تا دختراش را ببیند ولی در نامه ای از من خواسته بود برای شاد کردن ندا هر کاری که میتوانم انجام دهم و برای خوشبختی او کوتاهی نکنم. ندا میگریست و نامه پدرش را میخواند و من غرق افکار خودم بودم. چند ماهی از مرگ پدر ندا میگذشت و کم کم اوضاع به حالت اول بازمیگشت یک روز مادرم از قول ندا به من گفت که او از خانه ماندن خسته شده و قصد دارد در شرکتی مشغول به کار شود. اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم اگه به کار مشغول باشه مرگ پدرش کم اثر تر میشه و با کار کردن ندا موافقت کردم ولی ای کاش قبول نمیکردم ندا از وقتی به شرکت رفت رفتارش عوض شد و با من و مادرم سرد و سردتر میشد و وقتی علت رو میپرسیدم خستگی کار رو بهونه میکرد. این وضع برای من قابل تحمل نبود و برای خلاصی از این شرایط تصمیم گرفتم با ندا صحبت کنم و از راز دلم که سالها پنهونش کرده بودم براش بگم یک روز صبح که مادرم رفته بود خرید، از ندا خواستم که کمی صبر کنه تا باهاش حرف بزنم اون هم قبول کرد نمیدونستم از کجا شروع کنم من من کنان با صدای لرزون گفتم خیلی برام سخته که از تو درخواستی کنم راستش.. راستش... حرفم رو برید و گفت چه درخواستی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم در خواست ازدواج! ندا که انگار جا خورده بود مکثی کرد و آب دهنشو غورت داد و گفت مجید جان منو تو به درد هم نمیخوریم رابطه ما رابطه برادر و خواهری و غیر از این هیچ چیزی بین ما نیست ما از لحاظ تفاهم هم فاصله داریم تو شغلت مکانیکیه و با روغن سوخته سر و کار داری من با کامپیوتر، تو دیپلم داری من لیسانس، پس به من حق بده مخالفت کنم. من باید با یک نفر در سطح خودم ازدواج کنم راستش رو بخواهی من در محل کارم با یکی از مهندسهای اونجا قول و قرارهامون رو گذاشتیم من دیگه چیزی نمی شنیدم خونه داشت دور سرم میچرخید نفسم به شمارش افتاده بود سرم بدجوری سنگین شده بود کاش میتونستم گریه کنم. متوجه نشدم که ندا کی رفت خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم تا کمی دراز بکشم ولی خوابم نمیبرد به سمت بیرون به راه افتادم دیگه تو خونه نمی تونستم بمونم داشتم خفه میشدم مثل آدمهای راه گم کرده نمیدونستم به کجا باید برم خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم سرمو بزارم رو شونهاش و زار و زار گریه کنم. خیلی از خونه دور شده بودم تصمیم گرفتم که به مغازه برم ولی میدونستم دست و دلم به کار نمیاد کل روز بیکار نشسته بودم نفهمیدم کی شب شد و وقت رفتن به خونه ! تو راه همش صحنه روبرو شدن با ندا رو تجسم میکردم و ضعف عجیبی در خود حس میکردم بالاخره رسیدم و وارد خونه شدم مادرم به استقبال ام اومد و سراغ ندا رو از من گرفت ولی من اظهار بی اطلاعی کردم مادرم پرسید با ندا حرفت شده باهش دعوا کردی با حرکت سر انکار کردم مادرم گفت ندا به من زنگ زد و گفت میخواد مستقل باشه و دیگه حاضر نیست با ما زندگی کنه من هرچی اصرار کردم برای چی چنین تصمیمی رو گرفتی طفره رفت تو رو بخدا اگه چیزی شده به من هم بگید. گفتم ندا از حرفهای من ناراحت شده من حد خودمو رعایت نکردم و از خانوم مهندس درخواست ازدواج کردم نمیدونستم دنیای ما باهم خیلی فاصله داره مادرم که منقلب شده بود بدون کوچکترین حرفی به سمت اتاقش رفت . بعد از جدایی ندا از جمع ما روزهای سختی رو پشت سر میگذاشتیم و روز و شبهای تکراری دوباره به سراغمون امده بود بعد از گذشت چند هفته از طرف پستچی یک بسته به دستمون رسید ندا برامون کیک و شیرینی فرستاده بود و خبر ازدواجش رو با یکی از همکارهاش داده بود و در آخر از تلاشهای من و مادرم تشکر کرده بود و نوشته بود در اولین فرصت از خجالتتون در میاد و هزینه هایی که برایش پرداخت کرده بودم رو بهم پس میده . مادرم گریه میکرد و من اون رو به آرامش دعوت میکردم. بعد از اون جریان دیگه از ندا خبری نشد حتی اون شرکتی که قبلا میرفت تعطیل شد. من هم چند سال بعد با یکی از دخترهای همسایه ازدواج کردم و از خیال ندا بیرون آمدم. یک روز که صفحات روزنامه رو ورق میزدم خبری در حوادث به چشمم خورد که شوکه شدم. تیتر روزنامه به این شکل بود « زنی به کمک همسرش به کلاه برداری بزرگی دست زدند و تعداد زیادی واحد مسکونی را با وعده دروغین پیش فروش کردند » زن کلاه بردار کسی نبود جز ندا و حکم قاضی حبس طولانی مدت محکومین بود



نویسنده : soheil
بیست تمپ

سكـوت زيبا

در اين فكر بودم كه چگونه با او حرف بزنم. عاشقش شده بودم بي**آن*كه او بداند و من هم چيزي بتوانم بگويم .هر روز كه از خانه بيرون مي*رفتم، در مسير راهم، او را مي*ديدم كه كتابي در دست دارد و در حالي كه سرش را پايين انداخته به سمتي گام برمي دارد. چهره معصوم و زيبايي داشت كه به من آرامش مي*داد. حس مي**كردم كه عشق حقيقي خود را يافته*ام. احساسي شيرين در وجودم رخنه و زندگي*ام را دگرگون كرده بود .روزها مي*گذشتند و من هنوز حرفم را به او نگفته بودم. حتي چند بار تا نزديكي*اش رفتم، اما باز هم نمي*توانستم بگويم. نمي*دانم چرا ترسي عجيب مرا از اين كار منع مي**كرد. ترس از اين*كه او جواب منفي به من بدهد و مرا قبول نكند و بدتر اين*كه نداند من چقدر او را دوست دارم و او همه زندگي من است. عشق را با تمام وجودم حس مي*كردم و او تنها دليل براي زندگي و نفس كشيدنم شده بود. جريان آن دختر را با تنها خواهرم كه هميشه مرهم زخم*هايم و هم صحبت دلتنگي*هايم بود، در ميان گذاشتم و او هم به من گفت: «بايد نشان بدهم كه چقدر عاشقش هستم و بي او نمي*توانم زندگي كنم.» واقعا زندگي بي او برايم سخت شده بود و خواهرم با لبخندي به من مي**گفت: «عشق واقعي همين است». حالا در اين فكر بودم كه چگونه اين عشق و احساس عميق را برايش توصيف كنم. تا اين*كه يك روز بالاخره از او تقاضاي صحبت كردم، او ايستاد و من گفتم، او را دوست دارم و مي**خواهم ازدواج كنم، اما او سرش را پايين انداخت و بي**آن*كه چيزي بگويد به راهش ادامه داد و جز سكوت چيزي از او نشنيدم. ناراحت شدم، اما با خودم گفتم: من نتوانستم همه حرف*هايم را به او بزنم و موقع صحبت زبانم بند *آمد. خودم را سرزنش نمي*كردم، چون صحبت كردن با كسي كه تمام وجود و زندگي*ام شده بود، آن هم براي اولين*بار، سخت بود، هر چند كه برخورد او هم درست نبود. گاهي اوقات كه به او فكر مي*كردم، مي**ديدم كه صورتم از اشك* خيس شده است. پس از چند روز فكر كردن، تصميم گرفتم كه در نامه*هايم حرف*هايم را به او بزنم. حرف*هايي كه مهم بود و او بايد پس از دانستن آنها به من جواب مي**داد و شايد باعث مي**شد، راحت تصميم بگيرد. من شروع كردم به نوشتن از خودم، از او و عشقي كه در وجودم بود. برايش نوشتم اما آنقدر طولاني بود كه در يك نامه نمي*توانستم همه آنها را بنويسم. بنابراين تصميم گرفتم در چند نامه، حرف*هايم را بگويم. از خواهرزاده*ام تقاضا كردم نامه*هاي مـرا هر روز بـه او بدهد. براي همين او را نشانش دادم و او هم اين كــــار را برايم انجام مي**داد. روز اول از دور ديدم كه اولين نامه را با مكث و ترديد گرفت، اما روزهاي بعد با لبخندي شيرين آنها را مي*گرفت و من به مدت 10 روز 10 نامه هربار به همراه يك شاخه گل برايش فرستادم. در يك نامه نوشتم: ««عشق» واژه مقدسي است كه من، آن را با تو احساس كردم، تو يك عشق پاك و حقيقي هستي كه حسي زيبا در من به وجود آوردي» و در نامه*اي ديگر نوشتم؛ «تو انگيزه*اي براي زندگي كردن و گذراندن لحظه*هايم شده*اي و من مي*خواهم تا هميشه كنار تو باشم.» در يكي ديگر از نامه*ها نوشتم «عشق تو با نگاهي زيبا و لبخندي شيرين مرا دگرگون ساخت و من مي*خواهم همدم و شريك زندگي تو باشم» و در ديگري عنوان كردم «مي*خواهم با تو روزهاي قشنگي را سپري كنم و پناه خستگي*هاي تو باشم و با پاكي وجود تو، باران را به تماشا بنشينم.»
و بالاخره در آخرين نامه*ام آدرس پارك و ساعت مورد نظر را برايش نوشتم و از او خواستم كه آنجا بيايد و جواب خود را به من بگويد. اضطراب عجيبي داشتم، نمي**دانستم او مي**آيد يا نه و اين*كه چه جوابي به من خواهد داد و آيا مثل آن روز بي**آن*كه حتي جواب سلامم را بدهد، باز هم قلب مرا مي*شكند و مي*رود؟ فكر*هاي زيادي ذهن مرا به خود مشغول كرده بود و نمي*گذاشت تا فرا رسيدن روز و ساعت قرار لحظه*اي آرامش داشته باشم.
بي**قرار بودم. هم لحظه*شماري مي**كردم كه آن لحظه فرا رسد و هم مي*ترسيدم از اين*كه دنيايم با جواب منفي او ويران شود. بالاخره آن روز فرا رسيد. به محل قرار رفتم، اما او نبود. روي نيمكتي نشستم و منتظر ماندم و پس از چند دقيقه ديدم كه آرام آرام به سمت من مي*آيد.
گلي در دستانم بــــود و مي**خواستم اگر قبول كرد، به او بدهم و اگر قبول نكرد، در دستانم له كنم. او نزديك من رسيد، اما باز هم جواب سلامم را نداد و من از اين بابت خيلي دلگير و البته كمي عصباني شدم. به او گفتم منتظر جواب هستم و او كاغذي از كيفش در آورد و به من داد. خيلي تعجب كردم، در حالي كه قلبم به شدت مي*زد. اين بار او به من نامه مي**داد. كاغذ را گشودم و خواندم، «من پيشنهادت را با احساس زيبايي كه نسبت به تو دارم مي*پذيرم، اما فقط مي*توانم با لبخند*ها و نگاهم با تو حرف بزنم» شوكه شده بودم، چطور تا آن موقع نفهميده بودم كه آن دختر لال است و نمي**تواند حرف بزند. از اين*كه او جواب سلامم را نمي*دهد و چيزي نمي*گويد، ناراحت شدم. اشك از چشمانم جاري شد، او هم اشك مي*ريخت. نمي دانستم چه بايد بگويم. در حالي كه اشك مي*ريختم، لبخندي زدم و گلي را كه در دستم بود، به او دادم. من او را به خاطر پاكي و خوبي*اش دوست داشتم و اين*كه زندگي را از آن من كرده بود، از اين*كه او نمي*توانست حرف بزند، ناراحت بودم، خيلي هم سخت بود، اما مهم اين بود كه او كنارم مي*ماند و لبخند مي*زند و با نگاهش با من سخن مي*گويد.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

داستان غم انگیز عاشقانه آخرین شب
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.


یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند



نویسنده : soheil
بیست تمپ

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد…



آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک


مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.



اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه



نویسنده : soheil
بیست تمپ

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم



که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.



اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود



هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد



ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم



چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

تا..



اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت



کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون



می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و



از خونه بیرون می رفت...



دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم



هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟



از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد



موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم



ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن



هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم



تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به



خونمون امده بود تصادفی با یکی از



اشناهای دورمون که رئیس کلانتری



یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن



و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام



متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت



تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...



من نمی خوام جلب توجه کنم



بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و



با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که



یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده



وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه



شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود



رضا و این همه خلاف ........... نه



زن دوم ....نه ...........بچه .....وای



اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو



رها نکنه سریعا بچه دار شد.



سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .



سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم



تا تونستم خودم راحت کنم



خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد



می گفت بهم علاقه داره و......



با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد



از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.



الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و


رضا صاحب 2 فرزند شده.



و من هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از



این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

داستان عشق
امروز روز دادگاه بود ومنصورداشت ازهمسرش جدا می شد.
منصورباخودش زمزمه میکرد......چه دنیای عجیبی است این دنیای ما!یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سرازپا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم!
ژاله ومنصور هشت سال دوران کودکی روباهم سپری کرده بودند.


آنها همسایه دیوار به دیوار هم بودند ولی به خاطر ورشکست شدن پدر ژاله اوناخونشون روفروختن تابدیهی هاشونوپرداخت کنن بعدهم اونارفتن به شهرخودشون!
بعدازرفتن اونا منصور چندماهی افسرده شد.
منصوربهترین همبازی خودشواز دست داده بود.
هفت سال از اون روز گذشت تامنصور وارد دانشگاه حقوق شد!
دو سه روزی بود که داشت برف سنگینی می بارید!
منصورکنارپنجره دانشگاه ایستاده بودوبه دانشجویانی که زیربرف تند تندبه طرف در ورودی دانشگاه می آمدن نگاه میکرد.منصور درحالی که داشت به بیرون نگاه میکرد یک آن خشکش زد.
باورش نمیشد که ژاله داشت وارد دانشگاه میشد.
منصورزودخودشوبه درورودی رسوند وتاژاله وارد نشده بهش سلام کرد.
ژآله بادیدن منصورباصدای بلندی گفت:خدای من!منصور خودتی؟!
بعدسکوت میونشون حکمفرماشد.
منصورسکوت روشکست وگفت:ورودی جدیدی؟!
ژاله هم سرشوبه علامت تایید تکون داد.
منصور وژاله بعداز 7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی ازهم جداشدند درخت دوستی که ازقدیم میونشون بود جوانه زد!
از اون روز به بعد منصور وژاله همیشه باهم بودن!
انه همدیگرو دوست داشتند واین داستان در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ.
منصور کم کم داشت دانشگاه رو تموم میکرد وبه خاطر این موضوع ناراحت بود چون بعداز دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطربه محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج دادو ژاله بی چون وچرا قبول کرد.
طی پنج ماه سور وسات عروسی آماده شد ومنصور وژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یک زندگی رویایی که همه حسرتش رو می خوردند.پول ماشین اخرین مدل شغل خوب خانه زیبا رفتار خوب تفاهم وازهمه مهمتر عشقی بزگ که خانه این زوج رو خوشبخت میکرد!
ولی زمونه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق رو نداشت.
دریک روزگرم تابستان ژاله به شدت تب کرد!منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها ازدرمانش عاجز بودند.آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد ازچندماه ازبین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله روهم برد وژاله کور ولال شد.
منصورچندبارژاله روبه دخارج برد ولی پزشکان انجا هم نتونستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی میکرد تمام وقت ازادشوواسه ژاله بگذرونه!ساعتهابرای ژاله کتاب میخوندازآینده روشن ازبچه دارشدن براش میگفت!
ولی چندماه بعدرفتارمنصورعوض شدمنصوراز این زندگی سوت وکور خسته شده بود وگاهی فکرطلاق به ذهنش خطور میکرد!!!
منصورابتدابااین افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکارشد وتصمیم گرفت ژاله روطلاق بده.
دراین میان مادر وخواهرمنصورهم آتش بیارمعرکه بودند ومنصور روبرای طلاق تحریک میکردند.
منصوردیگه باژاله نمی جوشید بعدازآمدن ازسرکاریه راست میرفت به اتاقش!

حتی گاهی میشد دوسه روزی با ژاله حرف نمیزد.
یه شب که منصور وژاله سرمیزشام بودندمنصوربعدازمقدمه چینی و من من کردن به ژاله گفت:ببین ژاله یه چیزی رومیخوام بگم!
ژاله دست ازغذاخوردن برداشت ومنتظرشدمنصورحرفشوبزنه...... .....
منصور ته مونده جراتشوجمع کردوگفت:من دیگه نمیخوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم........
میخوام طلاقت بدم مهریتم.........!!!!
دراین لحظه ژاله انگشتشوبه نشانه سکوت روی لبش گذاشت وباعلامت سرپیشنهادطلاق روپذیرفت.
بعدازچندروز ژاله ومنصور جلوی دفتری بودند که روزی دراونجا باهم محرم شده بودند.ژاله ومنصوربه دفتر ازدواج وطلاق رفتند وبعدازساعتی پایین اومدند درحالیکه رسما" ازهم جداشده بودند.
منصوربه درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت وازش خواست تا اونوبرسونه خونه مادرش.ولی درعین ناباورب ژاله دهن بازکرد وگفت:لازم نکرده خودم میرم وبعدهم عصای نابیناهارودور انداخت ورفت.
منصورگیج ومنگ به تماشای ژاله ایستاد!!!!
ژاله هم می دید هم حرف میزد.
منصورگیج بود نمیدونست ژاله چرا این بازی روسرش اورده بود؟!؟!
منمصوربافریدگفت من که عاشقت بودم چراباهام بازی کردی؟منصورباعصبانیت وبغض سوارماشین شد ورفت سراغ معالج ژاله!
وقتی به مطب رسیدرفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر روگرفت وگفت:مرد حسابی من چه هیزم تری به توفروخته بودم؟؟؟
دکتر درحالیکه تلاش میکردیقشواز دست منصور رها کنه منصور روبه آرامش دعوت میکرد!
بعداز اینکه منصورکمی آروم شد دکتر ازش قضیرو جویا شد!
وقتی منصورتموم ماجرارو توضیح داد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسرشما واقعاکور ولال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد وسه روز قبل کاملا سلامتیشوبدست آورد!
همونطورکه ماتوضیحی برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود!
منصورمیون حرفای دکتر پرید وگفت:پس چرابه من چیزی نگفت؟؟؟
دکتر گفت:اون میخواست روز تولدتون این موضوع روبه شما بگه......
منصورصورتشومیون دستاش پنهون کرد وبی صدااشک ریخت چون فردای اون روز روزه تولدش بود



نویسنده : soheil
بیست تمپ

زن جوان در حالی که در کاناپه چرم اتاق مشاوره فرو رفته ، اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند که کلمات را از بین بغض هایش بیرون بفرستد: خانم دکتر احساس می کنم باید به این زندگی لعنتی پایان دهم.همیشه با خودم فکر می کردم بعضی از مردم که زندگی شان جز نکبت و دردسر برای خودشان و دیگران چیز بیشتری نیست ،چرا خودشون رو سقط نمی کنند؟حالا دقیقا می بینم که زندگی من اینگونه است...

خانم روانشناس مشهور:دخترم دقیقا برایم بگو،زندگی ات دقیقا چگونه است که فکر می کنی نکبت بار شده؟..

زن جوان:خانم دکتر ،وقتی که نوجوان بودم چنان احساس عشقی به همه انسان ها می کردم که مصمم بودم حتما پرستار شوم.دلم می خواست با محبت و عشق خودم ،حتی روی مریض هایی که دیگه از زندگی قطع امید کرده بودند ، اثر بگذارم تا حالشون خوب شه...

دانشگاه رشته پرستاری قبول شدم..مصمم بودم تا رویام رو عملی کنم.در کنار این همیشه این رویا رو داشتم که یک همسر ومادر عالی باشم..همیشه پیش خودم می گفتم وقتی ازدواج کنم ، شوهرم رو از عشقم خفه می کنم..اینقدر بهش محبت می کنم که تو زندگیش محبت هیچ کس دیگه رو اینجوری ندیده باشه..

یه پتانسیل عشق تو خودم می دیدم که می خواستم همه دنیا رو باهاش سیراب کنم.سال آخر دانشگاه با پسری آشنا شدم که شوهر آینده ام بود.اولش خیلی با معیارهایی که من می خواستم جور نبود..ولی اینقدر پافشاری کرد که وپیغام فرستاد تا بالاخره راضی شدم.ازدواج که کردیم، تصمیم گرفتم رویاهامو در مورد شوهر و بچه ام عملی کنم.واینقدر بهش عشق بدم تا کم بیاره..همین کارو کردم..حالا دیگه پرستار هم بودم..عشق و محبتم به مریض هام واقعا معجزه می کرد.همونطور شد که همیشه می خواستم..

زندگیم با شوهرم ،همه رو به غبطه انداخته بود...اما کم کم شوهرم عوض شد..حس می کردم خیالش از بابت عشق و محبت من راحته..و به خودش اجازه می داد که هر رفتاری داشته باشه..چون می دونست که من عاشقشم ،ترسی بابت از دست دادن من نداشت.

کم کم بد اخلاقی هاش شروع شد..ولی من سعی می کردم بهش عشق بدم تا اون متوجه رفتار بدش بشه، ولی اون به جای بهتر شدن بدتر شد..کم کم به خودش اجازه داد که منو کتک هم بزنه..

جوری کتک می زد که جای کتکش روی تنم نمونه و نتونم به کسی بگم و حرفم رو ثابت کنم..رفتارهایی کرد که زندگی رو برای خودش و من جهنم کرد، بالاخره ....طلاق ...

بعد از طلاق ، تازه یه شکل جدید از دنیا رو دیدم ، توی بیمارستان همون دکتر هایی که خیلی هاشون تا قبل از این چهره محترم و متشخصی داشتن ، پیشنهاد دوستی و ازدواج موقت و... بهم می دادند..

من هنوز همون پتانسیل عشق رو تو خودم می دیدم ، یه مدت که از طلاق گذشت ، کارم وضع سابق رو پیدا کرد..همونجور هنوز به مریض ها عشق داشتم ،پاکی رو تو خودم حس می کردم، اما حالا دیگه دنبال عشق بیشتر هم بودم..دلم می خواست یکی جواب این همه عشق و پاکی رو بده..همونجور که من نسبت به همه آدم ها این احساس رو داشتم ، هنوز هم گاهی خواستگار داشتم.اما اکثرا مردهای مسنی که زنشون مرده بود یا مردهای زن داری که می خواستن کار خیری کرده باشند و دستشون رو بالای سر یک بی پناه بگیرند!!!!!

تنهایی خیلی بهم فشار می آورد...بدم نمی اومد یه هم صحبت داشته باشم..یا کسی که محبتی رو بهم بده.....

کم کم محبت و اظهار عشق بعضی از کارکنان مرد بیمارستان جذبم کرد..حالا دیگه دلم می خواست یکی باشه بهم محبت کنه....

بعد از چند وقت تبدیل شدم به کسی که محبت رو با حتی یکبار رابطه ناسالم تعویض می کرد...حاضر بودم تنم رو به خاطر یه کم محبت حتی اگر ظاهری باشه....

ولی انگار همه این محبت ها مثل یک لیوان آب شور برای یک آدم تشنه بود...

فکر می کنم خدا زن رو آفریده تا مردها از زندگی لذت ببرند و واسشون بچه بیاره..

روان شناس مشهور: دخترم تو زندگی خیلی سختی داشتی، تجربیاتی که داشتی باعث شدند روحت آزرده بشه و افسرده بشی.، ولی ببین، دنیا باز هم ادامه داره ، تو باید سعی کنی اون پاکی و عشقی رو که دوران مجردی داشتی باز تو خودت احیا کنی.تو باید سعی کنی تغییر کنی.تو هنوز هم پتانسیل عشق داری، تو می تونی...



-------------------------------

در دانشکده حقوق، استاد درس پزشکی قانونی ، اسلایدهایی رو از صحنه های خودکشی به دانشجویان نشون می ده و شرح میده ، انواع خودکشی رو توضیح می دهد و تاثیر انواع روش های خودکشی بر جسم و ...

به عکسی می رسد که صحنه ای از خودکشی یک زن جوان رو نشان می دهد ، استاد توضیح می دهد که : این هم تصویر یک پرستار است که به شیوه خودش خود کشی کرده ، یک سرم به دستش وصل کرده و داخل سرم سم تزریق کرده و خوابیده و سم آرام آرام وارد خونش شده و...
تصویر ، یک زن برهنه با بدن باد کرده وکبود و تاثیر سم بر بدنش رو نشون می ده ، اما توی همین تصویر دلخراش هم می شود فهمید که این جسم زمانی چقدر زیبا بوده

با آرزوی دنیایی بدون خودکشی



نویسنده : soheil
بیست تمپ

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:


- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟


- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟


- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد


متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه...
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری می کنه که دل پسره رو بدست بیاره ، پسره اعتنایی نمیکنه...
چرا؟؟؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن...
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان...
خلاصه می گذره سه چهار روز و پسره هم دل میده به دختره...


خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال ، دوسال ، سه سال ، چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن...
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن ، پسره به دختره میگه : چقدردوستم داری؟؟؟
دختره با مکث زیاد میگه : فکرنکنم اندازه ای داشته باشه!
پسره میگه : مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟؟؟
دختره میگه : نه...نه اینکه دوستت ندارم ، اندازه نداره...
دختره از پسره می پرسه : توچی؟؟؟تو چقدر منو دوس داری؟؟؟
پسره هم مکث زیاد میکنه ، میگه... میگه : خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
روزها میگذره...شب ها می گذره...پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه : میخوام این فکر رو عملی کنم...
می خواس عشق خودشو امتحان کنه...
تا اینکه یه روز میرسه بهش میگه...بهش میگه : من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...!
راستی اگه من بمیرم توچکار میکنی؟؟؟
دختره یه ذره اشک تو چشماش جمع میشه و میگه : این چه حرفیه میزنی؟؟؟دوس ندارم بشنوم...
خلاصه حرفو عوض میکنه و میگه : توچی؟؟؟ تو که بمیری ، منم میمیرم...فکرمی کنی خیلی ساده اس تنهایی بدون تو بودن؟؟؟
پسره میگه : نه... بگوحالا...
دختره میگه : نمی دونم چکارمی کنم ولی اگه من مردم چی؟؟؟
پسره بهش میگه : امتحانش مجانیه...!اگه تومردی بهت میگم چکار می کنم...
خلاصه اتفاق میفته پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...
تا اینکه به ذهنش می رسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختره چکارمیکنه...
خلاصه تشییع جنازه ای واسه پسره می گیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه ومیره...
تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداده...دختره با کس دیگه ای رفته...
خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...
تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و میمیره...
دختره رو دفن میکنن...هیشکی سرمزارش نیس...
پسره با یه شاخه گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل یاس سفید میاد سر قبر دختره بهش میگه:
اون لحظه بود که این سوالو ازم پرسیدی : اگه مردی چکار میکنم؟؟؟این کارو میکنم...تموم یاس های سفیدو با خون خودم قرمز میکنم...
منم کنارت میمیرم...



نویسنده : soheil
بیست تمپ

سرخی آتیش واسه من / آبی دریا واسه تو
قلب شکسته واسه من / شادی دنیا واسه تو
یه آسمون پر از صفا، قربونی نگاه تو…



نویسنده : soheil
بیست تمپ

عجب روزگاریه! دل ماله منه، تو سینه ی منه ، اما واسه تو می تپه !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

عجب روزگاریه! دل ماله منه، تو سینه ی منه ، اما واسه تو می تپه !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

گاهی فرار می کنم
از فکر کردن به تو
مثل رد کردن آهنگی که
خیلی دوستش دارم …



نویسنده : soheil
بیست تمپ

این روزها از سقف لحظه هایم عشق تو می چکد … اگر این باران بند بیاید، از این خانه می روم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

                                        صبر؟!!...

 

عزیزم یادت هست اولین بار که دیدمت

ما سر کوچه ی تردید به هم پیوستیم

رفته رفته گل بارور وا شد

افق روشن هم فکریمان پیدا شد

از فشار تب تاریکی شب دور شدیم

یک دل و جور شدیم

لحظه های منو تو در طپش خاطره ها می گذرد

گفته هامان همه پر رنگ و جلاست

روزمان شیرین است

ابر امید به دشت دل ما بارش گرممحبت دارد

نم نمک می بارد

سبدی از گل بابونه و حرف و احساس

روی میز دل ما جا دارد

ما به هم نزدیکیم

اگر چه از هم دوریم

دست تقدیر چنین می خواهد

آسمان پر ابر است

چا ره اش با صبر است.

نویسنده : soheil
بیست تمپ

سلام

 

...اما دو سه نقطه کمی حالم خراب است

 

ببین حتی خطوط نا مه ام پر اظطراب است

 

مپرس از حا ل و روزم خسته روح و بی قرارم

 

کویری دور تنهایم که دستم دور از آب است

 

خودم را لابه لای عا بران گم کرده ام باز....

 

در این شهری که هر کس چهره اش پشت نقاب است

 

به کی با ید بفهمانم که دلتنگم برایت؟

 

که اینجا زندگی سرا پایش عذاب است

 

هوا اینجا مه آلود و همیشه تکه ای ابر

 

لجو جا نه به فکر چیرگی بر افتاب است

 

تو را تا نا مه ی بعدی به شدت دوست دارم

 

تو را که چشم هایت آمیزه ای از شر و شراب است

 

خداحافظ برایم نامه ای بفرست و عکسی

 

که شا ید باورم شد چشمه ای در پیچ و تاب است.

نویسنده : soheil
بیست تمپ

سلام بهونه قشنگ من براي زندگي
آره بازم منم همون ديوونه هميشگي

فداي مهربونيات چه مي كني با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود اين نامه رو واست نوشت؟

حال منو اگه بخواي رنگ گلاي قاليه
جاي نگاهت بدجوري تو صحن چشمام خاليه

ابرا همه پيش منن اينجا هوا پر از غمه
از غصه ها هرچي بگم جون خودت بازم كمه

ديشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون
فرياد زدم يا تو بيا يا من و پيشت برسون

فداي تو نمي دوني بي تو چه دردي كشيدم
حقيقت و واست بگم به آخر خط رسيدم

رفتي و من تنها شدم با غصه هاي زندگي
قسمت تو سفر شدو وقسمت من آوارگي

نمي دوني چقدر دلم تنگه براي ديدنت
براي مهربونيات، نوازشات ، بوسيدنت

به خاطرت مونده يكي هميشه چشم به راهته؟
يه قلب تنها و كبود هلاك يك نگاهته؟

من مي دونم همين روزا عشق من از يادت مي ره
بعدش خبر مي دن بيا كه دارد دوستت مي ميره

روزات بلنده يا كوتاه دوست شدي اونجا با كسي؟
بيشتر از اين من و نذار تو غصه و دلواپسي

يه وقت من و گم نكني تو دود اين شهر غريب
يه سرزمين غربته با صد تا نيرنگ و فريب

فداي تو يه وقت شبا بي خوابي خستت نكنه
غم غريبي عزيزم زرد و شكستت نكنه

چادر شب لطيفتو از روت شبا پس نزني
تنگ بلور آب تو يه وقت نا غافل نشكني

اگه واست زحمتي نيست بر سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردمت دست خداي مهربون

راستي ديروز بارون اومد من و خيالت تر شديم
رفتيم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شديم

از وقتي رفتي آسمون مون پر كبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتي رفتي بدتره

غصه نخور تا تو بياي حال منم اينجوريه
سرفه هاي مكررم مال هواي دوريه

گلدون شمعدوني مونم عجيب واست دلواپسه
مثه يه بچه كه بار اوله ميره مدرسه

تو از خودت برام بگو بدون من خوش ميگذره؟
دلت مي خواد مي اومدم يا تنها رفتي بهتره؟

از وقتي رفتي تو چشام فقط شده كاسه خون
همش يه چشمم به دره چشم ديگم به آسمون

يادت مي آد گريه هامو ريختم كنار پنجره؟
داد كشيدم تو رو خدا نامه بده يادت نره

يادت مي آد خنديدي و گفتي حالا بذار برم
تو رفتي و من حالا كنار در منتظرم

امروز ديدم ديگه داري من و فراموش مي كني
فانوس آرزوهامونو داري خاموش مي كني

گفتم واست نامه بدم نگي عجب چه بي وفاست
با اين كه من خوب مي دونم جواب نامه با خداست

عكساي نازنين تو با جند تا گل كنارمه
يه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دليل زندگي با يه عمي دوست دارم
داغ دلم تازه مي شه اسمت و وقتي مي آرم

وقتي تو نيستي چه كنم با اين دل بهونه گير؟
مگه نگفتم چشمات و از چشم من هيچ وقت نگير؟

حرف من و به دل نگير همش مال غريبيه
تو رفتي من غريب شدم چه دنياي عجيبيه

زودتر بيا بدون تو اينجا واسم جهنمه
ديوار خونمون پر از سايه غصه و غمه

تحملي كه تو دادي ديگه داره تموم مي شه
مگه نگفتي همه جا مال مني تا هميشه؟

دلم واست شور مي زنه اين دل و بي خبر نذار
تو رو خدا با خوبيات رو هيچ دلي اثر نذار

فكر نكني از راه دور دارم سفارش مي كنم
به جون تو فقط دارم يه قدري خواهش مي كنم

اگه بخوام برات بگم شايد بشه صد تا كتاب
كه هر صفحش قصه چند تا درده و چند تا عذاب

مي گم شبا ستاره ها تا مي تونن دعات كنن
نورشونو بدرقه پاكي خنده هات كنن

يه شب تو پاييز كه غمت سر به سر دل مي ذاره
مريم همون كسي كه بيشتر از همه دوستت داره




نویسنده : soheil
بیست تمپ

گفتی که نخواهی رفت

خواهی ماند

تا ابد دوست خواهی داشت

اما تمام نرفتن ها را رفتی !!!

تمام ماندن ها را نماندی!!!!!!!

تمام دوست داشتن ها را......... رها کردی

دیگر از همه اطرافیانم حتی از در و دیوار سکوت وتنهائی ام خسته شده ام.از همه.........................

گل نیلوفرم:

به نام پدیدآورنده عشق با تو سخن میگویم.میشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من خیلی گشتم نبودی تمامی  راهها را تنها رفتم ولی نبودی!!!!!!!!

آن وقت بود که به شقایق های وحشی رسیده بودم.سراغ تو را از شقایق های وحشی گرفتم.آنها گفتند:خواب بودیم نیلوفری را ندیده ایم.

آن وقت بود که به باران رسیده بودم.به باران گفتم من نگاهی را گم کرده ام

تو آن را ندیده ای؟ کلامش بارش سکوت بود.

حالا من مانده ام با کوله باری از غم ها یادها وتنهائی ها وغروبی که دیگر انعکاسی از نگاه توست.

برگرد ای غریبه من بیمار نگاه خاموشت هستم و جاودانه دوستت دارم.

دوستت دارم حتی اگر به چشمان خیسم بخندی.

دوستت دارم حتی اگر دلت از سنگ باشد.حتی اگر هیچ احساسی بر من نداشته باشی.

چرا باور نداری که به تو نیاز دارم.؟

منی که قلبی ویرانه دارم ودلی سوخته٬منی که ساحل دریای دلم طوفانی

است٬ .امواج غم در دلم زیر و زبر میشود نیاز به تو دارم که قلبم را با محبت

وعشق ات صفا دهی ٬ دل سوخته ام را با نگاه نافذت جان دهی وساحل

دلم را آرامتر از همیشه کنی!!!!!!!!

کاش می شد تا ابد در شهر سکوت خودم هزاران بار به تو بگویم :دوستت دارم

کاش می شد قناری عشق تو را تا ابد در قفس دلم به اسارت بکشم٬وهیچ نگذارم که تو بفهمی چقدر دوستت دارم.

کاش در کنارت بودم تا این همه احساس تنهائی نمیکردم واز فراق وهجران تو درد جانکاهی دلم را نمی فسرد.

تا قبل از این نمی دانستم شبهای فراق چقدر طولانی وتاریک وروز های آن ابری و بارانی است.

اما با دوری از تو از تنها عشقم از آموزگار هجرت این درسها را فرا گرفتم.واکنون از طول ثانیه های بی تو بودن در آینده نیز خبر دارم.

اما روز اولی که دل به تو بستم همه این مصائب و مشکلات را میدیدم باور کن همان روز به خودم گفتم:

ای دل عاشق شدی؟ غم هایت مبارک.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

 

 

تو این شهر سیا هی دلم غریب مو نده

 

خزون با اون نگا هش قلب منو شکونده

 

امشب تو شهر نگاهم بهار داره می میره

 

نگذار که این جدایی تو رو ازم بگیره

 

وقتی دارم می سوزم بهدرد این جدایی

 

بگذار با یه نگا هت تمام بشه بی وفا یی

 

با این دل شکسته نرون منو که خسته ام

 

عمریه عا شقونه منتظرت نشستهام

 

گناه من همیشه که عاشق تو هستم

تو آسمون قلبم دل به کسی نبستم.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دریا می خوام منم بهت بگم................

دریا بگذار حرفا مو به تو بگم همی شه

فقط با این کار تو دل من آروم می شه

گمشده ی من هنوز نیومده از سفر

به من نداده یارم از خودش حتی خبر

دریا چرا دل من امشب نمی شه آروم

غصه ی بی کسی هام چرا نمی شه توم

مگه ما تو ساحلت دل همو نبردیم

بعدش با چشم گریون مگه قسم نخوردیم

تو ، تو که مهربونی از همه کس سر تری

برای دلداره من نامه هامو می بری

دریا اگر گذارت به شهره یارم افتاد

ازش بپرس که از من چرا نمی کنه یاد

بهش بگو تو ساحل، منتظرش نشستم

با این که بی وفا شد هنوز م عاشقش هستم

***************************************************

من از تو دورم

 

من از تو دورم اما دلم بهت نزدیکه

من از تو دورم اما عشقم با تو یکیه

من از تو دورم اما قلبم فقط مال توست

من از تو دورم اما چشام به دنبال توست

من از تو دورم اما تموم زندگی ایم توست

من از تو دورم اما هر نفسم مال توست

من از تو دورم اما دستام تو دستای توست

من از تو دورم اما چشام به چشمای توست

کی می رسیم ما بهم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دوست دارم کنارت با شم

برای درد هایت مرهمی باشم

دوست دارم در آغوشت جان ببازم

با شوق لب هایت رنگ ببازم

دوست دارم دوستت داشته با شم

هر نفس به یادت دل ببازم

دوست دارم با تو زیر باران

بدون چتر اما عاشق باشم

دوست دارم فقط دوستم داشته باشی

دوست دارم یار مهربانم باشی

دوست دارم دوست داشته باشی

هر چه را که من دوست دارم

 

<<<<<<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>>>>>>>>>

 

دوست دارم  دوست دارم هر چند روز یک بار برایت نامه ای بنویسم. می دانم هر لحظه با منی

اما وقتی با منی

من بی منم

چون همی ی وجودم تو می شود

و افسوس که باز هم تنهایم.

 

 

 




نویسنده : soheil
بیست تمپ

هر لحظه عاشق بودن سخته

 

هر لحظه یاد چشمات افتادن سخته

 

هر لحظه سوختن و ساختن سخته

 

هر لحظه بی تو بودن سخته

 

هر لحظه به یادت بودن سخته

 

هر لحظه عشقتو خوندن سخته

 

هر لحظه عکست رو بوسیدن سخته

 

هر لحظه تصور آغوشت سخته

 

اما من این سختی رو خیلی دوست دارم

 

چون تو رو نداشتن خیلی سخت تره..........

نویسنده : soheil
بیست تمپ

من این روزا اینقدر از احساس لبریزم

 

هر نگاهم به عکست اشک می ریزم

 

من این روزا اینقدر بهت نزدیکم

 

که فاصلمون را نمیبینم

 

من این روزا با خیالت هر شبو سحر میبینم

 

من این روزا خیلی تنهام

 

چون وجودم رو به تو دادم

 

من این روزا رو فراموش نمی کنم

 

چون تو هر نفسش عشقو دیدم

 

من این روزامو به تو هدیه می دم

 

تا بفهمی که همیشه عاشقت بودم

 

 

 

خودتم خوب می دو نی کدوم روزا رو می خونی همن روزای بارونی .همون روزای تنهایی.همون روزایی که همش وا سه ی دلم می مونی.

عزیزم روز منو با با گریه هات ابری نکن ...

آسمون عشقمو با طعنه هات خا کی نکن...

عزیزم خوا هش مو بی اعتنا رد نکن...

دل غمگین منو با تنهایی دا غو ن نکن..




نویسنده : soheil
بیست تمپ

یار من مهربان ترین یار است

 

                                                                       نه ستمکار نه دل آزار است

 

خلق و خویش خوش و درونش خوش

 

                                                                        واقعا گفته و بیا نش خوش

لب و دندان نگو بگو الماس

 

                                                                       ای خدا از تو صد هزار سپاس

 

لب کلام خدای منان است

 

                                                                         بوسه اش از ته دل و جان است

 

برق چشمانش چو آتش طور است

 

                                                                         گفته هایش پر از گل نور است

 

وای از آن آدم که عشوه ساز کند

 

                                                                 آسمان در برش نماز کند

 

خنده اش ف راه رفتنش، بدنش

 

                                                                     صورت مثل یاس و یا سمنش

 

سخنش دل پذیر و جان پر ور

 

                                                                   پای تا سر همه کما ل و هنر

 

آنچه گفتم صفات یار من است

 

                                                                 یار خندا ن و با وقار من است.




نویسنده : soheil
بیست تمپ

 

 

 

از خو دم می پرسم عا شقی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

بعد می گم آره

 

من عا شقم چون که عشقم با همه ی عشق ای دنیا فرق می کنه

 

می دونی عشق من اولش عشق نبود مسخره بود.

 

فکر می کردم سرگرمم اما .............

 

این سر کرمی شد عادت هر روزه و بعد یه کم پیشرفته اش شد اعتیاد

 

سعی کردن اطرافیان سر کو بش کنند

                                              

               اما من نتو نستم چون نخواستم چون تجر به ی جدیدی بود .

 

چون می خوا ستم به همه شا ید به خودم ثا بت کنم همه چیز بد نیست

 

همه چی فقط سر گرمی نیست.

 

می شه ادا مه داد می شه قصه گفت بد یه کتاب نو شت . مثل یه نویسنده زندگی جدیدی آغاز کردم اول با میل درونی

 

                                                                  شکست خوردو خط زدم .خط خوردم دوباره متولد شدم .

 

 این بار شاید راضی بو دم شا ید

 

 اوایل قصه تموم شده بود شروع خو بی نداشت اما ادامه داشت.

 

                                                    منم ادامه دادم .شخصیتی خیا لی سا ختم و در رویا پر ورشش دادم .

 

رویاهایم پرو بال گرفت بزرگ شد و در تموم وجودم ریشه دواند .

 

                                    هدف مشخص نبوداما هر چه بود نیاز بود نیاز درونی. با این همه شکست.

 

 و با این همه دغدغه ی خا طر به او تنها تکیه گاهم پناه بردم.

 

 و مثل همیشه با این که خیلی بی وفا یی دیده بود جوا بمو داد چون اون بنده هاشو خیلی دوست داره

 

نیا زاشونم بر اورده می کنه .

 

خلا صه می رفتم تا ادامه ی قصه رو خودم بگم .یعنی بتو نم کمی تو رویام دخالت کنم.

 

خوشبختا نه همون جا بود که برای اولین بار رویاهام با حقیقت فا صله ای نداشتند و اولین بار بود که رویام

 

 با حقیقت دوست شد.ادامه ی قصه رو با یکی دیگه شروع کردم .

 

به خودم گفتم اگر تنهام گذاشت. دیگه قصه ی عاشقی نگم برای دلم خونه ی ابری نسازم.

 

حالا تنهام نگذاشته منو با غصه هاو ولو نکرده اا

 

                                                         اگه یه روز بره زندگی معنا نداره . شا یدم کتاب قصه ها ی من با اون تموم کلمه هاش با هم بریزه

 

برای جمع کردنش دل خونم زیرو رو شه .

 

 اینم از قصه ی نا تموم من امید وارم پایا نش رو خدا خودش برام با خط رو یاهام بنویسه...

نویسنده : soheil
بیست تمپ

انتظار...

 

 

 

 


 

سلام...

 

 باز هم جاده ای از انتظار پیش روویم گستراندهای .باز هم ثا نیه ها مرگ مرا می شمارند .

 

 وباز هم انتظار روزهای طلایی روزهای با هم بودن.

 

ای کا ش می توانستم واژه ی انتظار را از لغت نا مه ها حذف کنم. ای کا ش می توا نستم

 

با هر حرف انتظار بتوانم خوبی هایت را صرف کنم.

 

ای کاش می توانستم در این جاده ی بی انتها حتی تو را فرض کنم .کاش سوال امتحانی بودی

 

 یا این که فقط لغت زیبایی برای وصف بودی. کا ش هیچ وقت جان بخشی به اشیا وجود نداشت

 

 کاش تصور هر چیزی آسان نبود و ای کاش هیچ وقت انتظار را درک نکرده بودم.

 

اما از بخت بد من انتظار از زمان نطفگی با من بوده 9 ماه انتظار به دنیا امدن

 

.1 سال انتظار سخن گفتن 7 سال انتظار یاد گرفتن نوشتن اسمم و.........

 

بازباز هم انتظار ...

 

واین بارا نتظار ها شیرین و  دوست داشتنی حال که شاید دیگر نیاز به انتظار کشیدن نباشد

 

 باز هم منتظرم منتظر خوشبختی منتظر زندگی اینده منتظر رسیدن به وا لاترین هدفم

 

که در پس آن تو نهفته ای هیچ وقت نتوانستم انتظار را اسان بگیرم این بار هم اسان نخواهم گرفت

 

 اما با آن زندگی خواهم کرد تا به حقیقتی که می خواهم برسم به حقیقتی که کلمه ی انتظار با آن شروع شد

 

اینک دوست دارم منتظر باشم چون شهد شیرینش را چشیده ام و چه مزه ی شیرینی است

 

بعذ از طعم تلخ انتظار رسیدن به هدف پشت پرده ی تاریک ...

 

دیگر انتظار کشیدن سخت نیست چون با باور این که بعد از ان امید به رسیدن هست

 

انتظار اسان است .لا اقل برای عاشقی چون من...

که بعد از طعم انتظار خوشبختی را نهفته می بیند.




نویسنده : soheil
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

آرشیو سایت
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 128
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 473
بازدید ماه : 465
بازدید کل : 48054
تعداد مطالب : 1326
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1



IS

.

20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت