چشم به ساعت بدوز؛ منتظر باش که شب برآید! بنشین و دانه دانه سنگ لحظات را به کناری بزن تا شاید کمی
زمان زودتر از بستر این ساعت بگریزد...
ثانیه شمار، افسار نگاهم را بر دست گرفته و آن را به چپ و راست دقایق میراند؛
بگذار براند؛ من منتظرم تا ظلمت شب، سراغ آسمانمان را گیرد و تنها ستاره، مهمان شب خانه ام باشد!
عقربه را بنگر! آهنگ بامدادی را برایت به گیتار زمان، مینوازد...
پنجره را میگشایم؛ میگذارم نسیم این تنهایی، دیوارهای اتاقم را معطر کند، تا شاید کمی خوشایندتر باشد
برای افکار تنیده ام...
حالا این همه شتاب برای چه؟ چرا؟ چرا ظلمت بامدادی؟؟
شب را فرا خواستم تا تنها ستارگان، فانوس مناجاتم باشند...
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil